هوای ملکوتی
جاده ها، اندوه رفتنت را از مدینه تا سامرا ضجه می زنند.
دنیا، زانوی غم در بغل، پشت در خانه تو، آینده یتیمی خود را عزادار است.
ناگهان، غروب غم انگیزت، نفس دقایق را می برد. لحظه ها، سر در گریبان
ناباوری، حزن و ماتمی جانکاه را مرور می کنند.
چه زود آفتاب زندگی ات، حجله نشین غروبی تلخ شده است!
این واپسین دقایق تنفس عاشقانه سامراست، در هوای ملکوتی حضورت.
بعد از تو، سرگردانی عشق، دوباره آغاز می شود.
«ولایت»، سی و سه سال در خنکای سایه ات آرامش را به تجربه نشسته بود.
تمام جاده های هدایت، سر بر زانوی ولایت تو داشتند. چگونه شیران قفس،
سر به خاک تواضع نسایند در برابر بزرگی ات که کائنات، در
حضورت پیشانی به سجده، فرود می آورند؟!
هنوز روزگار، طعم خوش «توکل» در خفقان حضور «متوکل»ها را در
هوای حضور تو به خاطر دارد. ای جریان نور خداوند در زمین!
هرگز مباد خاموشی ات؛ که بی فانوسی روشن نگاهت، بی حجت ملکوتی
چشمانت، دنیا در تاریکی جهالت خویش غوطه ور خواهد شد.
ادامه کرامتت را بریده می خواهند سلاله شیطان. ادامه نورت را
ابتر، وسلاله امامت را عقیم می خواهند؛
تا حکایت منجی مدفون شود در خاطرات گم شده تاریخ... .
چقدر هوایت هوای پرواز است.
مصیبت جانکاهت را به جان های سوخته «تشیع» بخشیدی. سخاوت
دستانت را هم به تمام دشت ها. زلالی نگاهت را امانت سپردی به
آبشارها وغریبانه لحظه هایت را به محزونی آواز قناری های در قفس.
وسعت اندیشه ات را به کهکشان ها و تمام مهربانی ات را به فرزندت
«حسن» سپردی تا چاره ای باشد برای دلتنگی شیعه و ماتم همیشه ات را به
سامرا بخشیدی تا برای همیشه، مرثیه خوان سوگ غم انگیزت باشد
اما هنوز سخن کوبنده گفتارت، لرزه می افکند به کنگره های
قصر «متوکل ها».... و نظم می بخشد به بند بند شعرهایی
که از دهان حقیقت سروده می شود.
خدیچه پنجی